اخبار داغ

درد دل مادر شهید علی اکبرمادر، قرار این نبود

ساک رو که برداشتی، هنوز هوا روشن نشده بود. دِلت نیومد بیدارم کنی و مثل همیشه می‌خواستی بدون‌ خداحافظی بری. طاقت اینکه به آغوش نگیرمت، نداشتم. درد پام رو فراموش کردم و هر طور شده خودم رو تا دم در کشوندم. می دونستم می‌خوای بگی: مادر ببخش و نخواستم … بلند گفتم: برو خدا به […]

اشتراک گذاری
23 اسفند 1399
154 بازدید
کد مطلب : 35586

ساک رو که برداشتی، هنوز هوا روشن نشده بود. دِلت نیومد بیدارم کنی و مثل همیشه می‌خواستی بدون‌ خداحافظی بری. طاقت اینکه به آغوش نگیرمت، نداشتم. درد پام رو فراموش کردم و هر طور شده خودم رو تا دم در کشوندم. می دونستم می‌خوای بگی: مادر ببخش و نخواستم … بلند گفتم: برو خدا به همراهت. این دفعه انگشتر بابات رو هم دستت کرده بودی. همیشه می‌گفتی،؛ وقتی نگاهش می‌کنی یادت بابای خدا بیامرز می‌افتی و بعدش کلی از خاطرات بچگی برام تعریف می‌کردی، اما هیچ وقت با خودت نمی‌بردیش. خواستم بپرسم که اشک و بغض امونم نداد.

با صدای بوق ممتد، به خودم اُمدم و وقتی دستم رو بوس کردی آهسته گفتی: نگران نباش زود زود برمی‌گردم. همین یه جمله کافی بود، ته دلم قرص بشه. چهار سالی میشه که با همین چند کلمه راهی جبهه می‌شدی و هر سه چهار ماه یکبار، چند روز پیشم‌ بودی. هر کاری می‌کردی که وقت رفتن تبسم رو توی چهره‌‌‌‌ام جا کنی،‌ من‌ هم به خاطر تو از ته دل می‌خندیدم،‌‌‌ اما همین که پاتو از در خونه بیرون می‌گذاشتی گریه امون رو می‌برید.

سه ماه هفده روز گذشته بود، تقویم رومیزی که با مداد روزاشو خط زده بودم،‌ این رو می‌گفت. دیگه همین روزا بود که باید میومدی. روزی ده بار خونه رو تمیز می‌کردم. ماهی‌های توی حوض هم می دونستند داری میای، اخه هر بار که توی حیاط کنارشون می‌نشستم، یه گوشه جمع می‌شدند و باهم پچ‌پچ می‌کردند.
چهار ماه و ۵ روز شد اما هنوز نیومدی، اما تو… نه حتما میای، پنج‌روز که چیزی نیست،‌ حتما کاری پیش اُمده. چند بار هم واسم نامه فرستاده بودی. رفتم از اولین نامه تا آخریشو که دو ماه پیش فرستاده بودی خوندم، دلم آروم شد.

علی‌اکبر مادر جان، شد پنج ماه، دیگه طاقت ندارم، چرا نمیای. رفتم مسجدی که اعزام شدی، بعد از نماز رفتم دفتر حاج‌آقا بعد از سلام کردن، پرسیدم؛ از آخرین رفتن علی‌اکبر پنج ماه و سه روز گذشته،‌ سابقه نداشته بیشتر از چهار ماه بشه و خونه نیاد. شما خبر دارید؟ سرشو بالا آورد و با آرامش خاصی گفت: حاج خانم جنگ، روز و ماه و سال نمی‌شناسه،‌ حتما درگیر عملیات هستند، تازه علی‌اکبر الان واسه خودش مردی شده، نگران نباشید. آره حاج آقا راست می‌گفت: علی‌اکبر بهمن امسال ۲۵ سالش میشه.

علی‌اکبر مادر، خیلی بی‌انصافی حالا که رفتنت شد، نه ماه و ده روز، لاقل یه نامه برام بفرست. ساعت ۹ و سی و پنج دقیقه ۲۳ اسفند ۶۵ زنگ خونه به صدا درامد، تا خودم رو به دم در رسوندم، صد بار مُردم و زنده شدم. وقتی چشمم به حوض وسط حیاط افتاد، دیدم که ماهی قرمزا رفتند و یه گوشه جمع شدند بازم دارن پچ‌پچ می‌کنند، چی می‌گفتند، نمی‌دونم اما به نظرم خوشحال نبودن. در باز کردم. هیچ‌کس توی چارچوب در نبود. آخه تو هربار که میومدی، تا در باز می‌کردم، خودت رو توی آغوشم رها می‌کردی. دو تا آقا که تا حالا ندیده بودمشون، سلام‌ کردند. منزل محمدی، بله بفرمائید. شما مادر علی‌اکبر هستید. بله خودمم. از اینجا به بعد رو نمی‌دونم چی شد و چی گفتم و شنیدم. دنیا دور سرم چرخید و با دیدن پلاک و چفیه و یه عکس چنان ضجه‌ای زدم که همه‌ی اهل محل ریختن در خونه.

آخ علی اکبر مادر. قرارمون این نبود. تو بی‌وفایی کردی. مگه نگفتی، مرد خونه‌ای. مگه نگفتی جنگ که تموم بشه، زن می‌گیری و چندتا نوه‌ی قدم و نیم‌قد دور من رو می‌گیرند. تو به عهدت وفا نکردی. رفتی مادرت‌رو تنها گذاشتی. بیست پنج سال بعد از شهادتت، پیکرت‌رو بچه‌های تفحص، به کشور آوردن.

مادر علی اکبرم، می‌دونم که تکلیف بود بری. می‌دونم رفتی از خاک میهن دفاع کردی. می‌دونم که رفتی و دست دشمن رو از ایران کوتا کنی. ازت راضی‌ام. شیرم حلالت.

ابراهیم متین‌سیرت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *