صیدوق
حکایت عبرت انگیز یک باج گیر رسانه ای:داستان صِیدُوق !/قسمت چهارم
یکی از کارمندان با عجله می آید توی اتاق:– این آقایی که الان رفت بیرون ، زیاد حالش جا نبود . تو محوطه، نشسته لبه ی باغچه و هی دارد با خودش حرف می زند و بد وبیراه می گوید.فکر می کنم قاطی کرده است. افراد می آیند و می روند ، چهره خوبی ندارد.پیش […]
حکایت عبرت انگیز یک تازه به دوران رسیده صِیدُوق!/قسمت دوم
فشار وارده به سینه اش را حس کردم. هیکل را به عقب داد . نیم تنه ی بالا را ولو کرد روی مُبل دو نفره. فکر کردم پاهایش دارد آویزان می شود.یک لحظه آمدم بگیرمش. خُرناسه ای کشید که با چند کلمه ولو شده از توی دهنش ادغام شد . مفهومی از آنها به گوش […]