اخبار داغ

حکایت عبرت انگیز یک باج گیر رسانه ای:داستان صِیدُوق !/قسمت چهارم

یکی از کارمندان با عجله می آید توی اتاق:– این آقایی که الان رفت بیرون ، زیاد حالش جا نبود . تو محوطه، نشسته لبه ی باغچه و هی دارد با خودش حرف می زند و بد وبیراه می گوید.فکر می کنم قاطی کرده است. افراد می آیند و می روند ، چهره خوبی ندارد.پیش […]

اشتراک گذاری
17 خرداد 1401
276 بازدید
کد مطلب : 146391

یکی از کارمندان با عجله می آید توی اتاق:
– این آقایی که الان رفت بیرون ، زیاد حالش جا نبود . تو محوطه، نشسته لبه ی باغچه و هی دارد با خودش حرف می زند و بد وبیراه می گوید.فکر می کنم قاطی کرده است. افراد می آیند و می روند ، چهره خوبی ندارد.
پیش خودم گفتم حرف درستی است و بلند شدم بروم ، ببینم اوضاعش چطور است؟
از دور که دیدمش پهن شده بود روی کناره باغچه و کُت درازش مثل یک لحاف دورش پیچیده شده بود. یقه اش باز مانده و پیراهنش ول شده بود روی شلوار .شیاری از عرق از صورتش روی پیراهن افتاده بود و داشت پهن تر می شد.کیف دستی اش را انداخته بود روی چمن بغل باغچه و کفش ها را از پشت تا زده بود. مدام با خودش حرف می زد.مثل اینکه کسی را خطاب کرده باشد . دائم او را سرزنش می کرد.گاهی هم فحشی زیر لب می داد.
مردی جا افتاده از بغلش عبور کرد.یک لحظه ایستاد و او را بِر و بِر نگاه کرد.با تعجب:
– آقا چرا فحش می دهی؟
– به تو که فحش ندادم. دارم به بخت ذغال خودم فحش می دهم.به خواهر و برادرم فحش می دهم.به تو که فحش ندادم!
مرد رهگذر فهمید طرف حالش خوش نیست.
یک نگاه کنجکاو توأم با خنده ای تلخ به او انداخت . در حالیکه کاملا متحیر مانده بود گاها برمی گشت و او را برانداز می کرد.
لِنگ ها را باز کرده بود و نفس می گرفت.مرا که دید یک باره چهره اش رفت تو هم.
به سمت او آمدم. هوا دَم کرده بود و چمن اطراف هُلپ بود . مثل اینکه آب داشت جوش می آمد.سر راست و محکم نگاهش کردم. غیظی از توی نگاهش نشان می داد که یعنی از دست من عصبانی است.به روی خودم نیاوردم.نمی خواستم به او رو بدهم.می دانستم از کوچکترین فرصت استفاده می کند تا درخواست های مالی اش را مطرح کند.دلم می سوزد بعد از این همه سال چاپ ویژه نامه و انواع رپرتاژهای زورکی پیام تاثیر گذاری از مطالبش بوجود نیامده است .فقط مشتی پول بریزی بیرون!
یک روز توی کنفرانس مطبوعاتی جلوی استاندار آمد و مشکلات ورزش شهرش را مطرح کرد .استاندار با تمسخر و در پاسخش گفت اگر جنابعالی دست از سر ورزش آنجا برداری همه چیز خوب می شود !
همه یکپارچه زدند زیر خنده! اما او از رو نرفت و دوباره فردایش یک نامه به استانداری و درخواست یک میلیارد برای تیم فوتبالش.می گویند با پافشاری و علیرغم مخالفت سازمان ورزش استان یک میلیارد تومان را به چنگ آورد و رفت زمین خرید تو شهرشان !
کسی او را در طرح مطالبش جدی نمی گیرد اما همه برای در امان ماندن از شرش چیزی به او می دهند هر چند امیالش پایانی ندارد و مدام از این اداره به آن اداره و عجیب هیچ کس چشم دیدنش را ندارند اما سماجتش پولساز شده است!
کمی به او نزدیک شدم و بشکه آب خنکی تعارفش کردم .با غیظ رد کرد.
– همان حرفهایی که بهم زدی بس است!
– مگر دروغ بودند؟ کدامشان دروغ بودند؟ تازه خیلی چیزهای دیگر تو دلم مانده که اگر بگویم منفجر می شوی.
یکباره رنگش سرخ شد و بعد دوباره رفت به کبودی.طوری که یک لحظه خودم هم ترسیدم.
به لکنت افتاد و آب را به سختی توی گلویش قورت داد:
– می خواهی من را بکشی؟ نمی ترسی از نفرینم؟
– هیچکس سزاوارتر از خودت برای نفرین نیست.کسی که دستش در خون پدرش آلوده باشه سزاوار بدتر از نفرین است.کسی که با بی‌رحمی نقشه قتل پدرش در مریخ را بِکَشد سزاوار هیچ رحم و مروتی نیست.
خاک بر سر مطبوعاتی که تو همکارشان هستی.چندش آور است .یک قاتل بی رحم نسبت به پدر چگونه به مردم عادی رحم می کند؟ من تعجب می کنم تو چطور خواب می روی؟ خجالت نمی کشی که عکس پدر و مادرت را می گذاری توی پروفایلت؟ فکر می کنی هیچ مردی نمی دانم در پرونده قتل پدرت چه چیزی در بازجویی پس داده ای؟ پدر را می کشد بعد مادر را قاتل جا می زنند!
چه قاتل نامداری؟ در حقیقت قاتلی که حالا به دنبال باج خواهی های ننگین از ادارات و شرکت ها نامدار شده و اسم درکرده خودت هستی.
از روی لَبه سنگی باغچه بلند می شود کیفش را پرت می کند وسط چمن.به این حرکتش می خندم.دارد می پَزد .خُرناسه هایش یکی بعد از دیگری او را مثل بادکنک باز و بسته می کند.دارد خفه می شود ‌. بی اختیار بلند می شود و موازی باغچه راه می رود و دوباره باز می گردد. کُت را هم در می آورد و از داغ حرف هایی که به او می زنم می کوبد وسط گل های توی باغچه!
– کدام پدر سوخته ای این اراجیف را به تو گفته؟ نمی ترسی از شکایات من ؟ وکیل می گیرم .دوتا وکیل تا بفهمی تهمت زدن چه عواقبی دارد. فکر کردی من بی کَس ام.گُنده تر از تو هم نمی تواند اینطوری حقم را بخورد.
– تو خودت برای خودت گزارش و آگهی چاپ می کنی بعد می شود حق ات؟ این یعنی باج گیری .کاری که البته اخیرا هم عده ای به صورت باندی شروع کرده اند.یکی از آنها که اخراجی استانداری است خبر منفی می زند .نفر بعدی که کارمند روابط عمومی استانداری است توییتر می کند.سومی که تزریقات چی بیمارستان است استوری می گذارد.چهارمی می رود با
روابط‌عمومی شرکت مورد نظر مذاکره می کند و نرخ “مصالحه ” تعیین می کند یا پیشنهاد می دهد که یکی از ماها را استخدام کنید! بعد هم چک می کنید می بینید که سروته شان به اصغر آقا غرفه دار میدان میوه و تره بار برمی گردد یا دفتر و دستشان را آقای نَر… گرفته است. دفتری برای شان دایر کرده در فلان جا و پاتوق شان برای عصرها آنجاست.

ادامه دارد….

منبع ؛ تابناک خوزستان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *