پنج سال گناهان شما بخشیده شد…
یکی از بزرگترین رازها و ناشناختهترین پدیدهها، مرگ است. مرگ واقعیتی است غیرقابل انکار و آدمی از اولین روزهای حیات فکری خویش، به تأمل در ماهیت مرگ پرداخته و این کاوش همچنان ادامه دارد. ادیان، به طرق مختلف سعی کرده اند که این پدیده را برای انسانها روشن تر سازند، اما برای دانشمندان، هنوز مرگ […]
یکی از بزرگترین رازها و ناشناختهترین پدیدهها، مرگ است. مرگ واقعیتی است غیرقابل انکار و آدمی از اولین روزهای حیات فکری خویش، به تأمل در ماهیت مرگ پرداخته و این کاوش همچنان ادامه دارد. ادیان، به طرق مختلف سعی کرده اند که این پدیده را برای انسانها روشن تر سازند، اما برای دانشمندان، هنوز مرگ عرصهای اسرار آمیز است.
برای برخی انسانها اتفاقاتی رخ می دهد که اصطلاحا به آن اتفاق، تجربه نزدیک به مرگ می گویند. یعنی خروج روح از کالبد مادی و گشت و گذار در عالم معنی! آنچه در این تجربه ها روی می دهد، سست شدن ارتباط روح و بدن مادی است که در پی ضعف این رابطه، روح، آزادی می یابد و به مشاهداتی نائل می شود که پیش از آن، برایش میسر نبوده!
این قسمتی از مقدمه کتاب «سه دقیقه در قیامت» است و در ادامه مطلب، قسمتی از داستان کتاب را میخوانید. خاطره ای از فردی که تجربه نزدیک به مرگ داشته و خود را در قیامت دیده است. خاطره ای از سفر کربلایش که در این شبهای عزای اباعبدالله خواندنش خالی از لطف نیست. کسی چه میداند شاید سلام از راه دور ما با دلی شکسته در دنیای دیگر دستمان را گرفت.
سفر کربلا
حسابی به مشکل خورده بودم. اعمال خوبم به خاطر شوخی های بیش از حد و صحبت های پشت سر مردم و غیبت ها و… نابود می شد و اعمال زشت من باقی می ماند. البته وقتی یک کار خالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث پاک شدن کارهای زشت میشد. چرا که در قرآن آمده بود: «ان الحسنات یذهبن السیئات اما خیلی سخت بود. اینکه هر روز ما دقیق بررسی و حسابرسی می شد.
اینکه کوچکترین اعمال مورد بررسی قرار می گرفت خیلی مشکل بود. همین طور که اعمال روزانه بررسی می شد، به یکی از روزهای دوران جوانی رسیدیم. اواسط دهه هشتاد.
یکباره جوان پشت میز گفت: به دستور آقا اباعبدالله پنج سال از اعمال شما را بخشیدیم. این پنج سال بدون حساب طی میشود. با تعجب گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی پنج سال گناهان شما بخشیده شده و اعمال خوبتان باقی می ماند. نمی دانید چقدر خوشحال شدم. اگر در آن شرایط بودید، لذتی که من از شنیدن این خبر پیدا کردم را حس می کردید. پنج سال بدون حساب و کتاب؟!
گفتم: علت این دستور آقا برای چی بود؟ همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند. در دهه هشتاد و بعد از نابودی صدام، بنده چندین بار توفیق یافتم که به سفر کربلا بروم. در یکی از این سفرها، یک پیرمرد کرولال در کاروان ما بود مدیر کاروان به من گفت: می توانی این پیرمرد را مراقبت کنی و همراه او باشی؟ من هم مثل خیلی های دیگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولای خودم خلوت داشته باشم، اما با اکراه قبول کردم کار از آنچه فکر می کردم سخت تر بود.
این پیرمرد هوش و حواس درست و حسابی نداشت. او را باید کاملا مراقبت می گردم اگر لحظهای او را رها می کردم گم میشد. خلاصه تمام سفر کربلای ما تحت الشعاع حضور این پیرمرد شد. این پیرمرد هر روز با من به حرم می آمد و بر می گشت. حضور قلب من کم شده بود. چون باید مراقب این پیرمرد می بودم.
روز آخر قصد خرید یک لباس داشت. فروشنده وقتی فهمید که او متوجه نمی شود، قیمت را چند برابر گفت. من جلو آمدم و گفتم: چی داری میگی؟ این آقا زائر مولاست چرا اینطوری قیمت میدی؟ این لباس قیمتش خیلی کمتره. خلاصه اینکه من لباس را خیلی ارزان تر برای این پیرمرد خریدم. با هم از مغازه بیرون آمدیم. من عصبانی و پیرمرد خوشحال بود. با خودم گفتم: عجب دردسری برای خودمون درست کردیم. این دفعه کربلا اصلا به ما حال نداد.
یکباره دیدم پیرمرد ایستاد. رو به حرم کرد و با انگشت دست، مرا به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی برای من دعا کرد. جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد، آقا امام حسین (ع) شفاعت کردند و گناهان پنج سال تورا بخشیدند. باید در آن شرایط قرار می گرفتید تا بفهمید چقدر از این اتفاق خوشحال شدم. صدها برگه در کتاب اعمال من جلو رفت. اعمال خوب این سال ها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.
منبع: کتاب سه دقیقه در قیامت، کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
دیدگاهتان را بنویسید