نگاهی به رمان «روز بخیر آقای نویسنده»
تجهیز نیوز / به گزارش خبرنگار مهر، علیاکبر خضری مرادنیا، پژوهشگر و دانشجوی دکترای ادبیات فارسی، یادداشتی را با عنوان «روز بخیر آقای نویسنده؛ ظهور کتابی احتمالاً جنجالی در حوزه ادبیات داستانیِ پهلویچیها» نوشته که نقد و بررسی رمان «روز بخیر آقای نویسنده» اثر حسین زحمتکش زنجانی را شامل میشود و برای انتشار در اختیار خبرگزاری […]
تجهیز نیوز / به گزارش خبرنگار مهر، علیاکبر خضری مرادنیا، پژوهشگر و دانشجوی دکترای ادبیات فارسی، یادداشتی را با عنوان «روز بخیر آقای نویسنده؛ ظهور کتابی احتمالاً جنجالی در حوزه ادبیات داستانیِ پهلویچیها» نوشته که نقد و بررسی رمان «روز بخیر آقای نویسنده» اثر حسین زحمتکش زنجانی را شامل میشود و برای انتشار در اختیار خبرگزاری مهر قرار گرفته است.
مشروح متن اینیادداشت در ادامه میآید؛
«روز بخیر آقای نویسنده»، نوشته حسین زحمتکش زنجانی، کتابی است که تازگیها منتشر شده، اما شاید بشود حدس زد ظرف روزهای آینده، حرف و حدیثهای زیادی دور و برش باشد. نویسندهاش را تقریباً میشناسیم؛ با دو رمان «رومی روم» و «نیستان دی» و همچنین چند اثری در زمینه ادبیات پایداری. او نویسندهای متعلق به جبهه فرهنگی انقلاب است و رگههایی از روشنفکری را هم در بعضی از آثارش میتوانیم ببینیم؛ بهویژه در همین کتاب آخرش، روزبه خیر آقای نویسنده. اگر اسم نویسنده و عنوان ناشر (جهاد دانشگاهی) و تابلویی را که این دو بالای دست گرفتهاند، از روی کتاب برداریم و بهفرض شخصیتهای واقعی داستان را نشناسیم و دستکم قضاوتی در مورد محتوای کتاب نداشته باشیم، سبک کار و تکنیک بهکاررفته در داستان، مو نمیزند با آثار ادبی روشنفکری. شاید اشکال کار هم در بدو امر همین باشد و همین ابتدا دم خروسش بیرون بزند.
ما اساساً چنین کارهایی را نمیشناسیم. عادت کردهایم در رمانهایی از جنس ادبیات انقلاب، رو حرف بزنیم و شعار بدهیم و بتازیم و برویم جلو. روز بخیر آقای نویسنده، از این جهت، اثری پیشرو قلمداد میشود که از نظر زبانی، بسیار جسورانه و متهورانه وارد عرصه ادبیات داستانی شده که حتی با آثار قبلی نویسنده هم فرق دارد. اینکه چه عاملی باعث نگارش این کتاب، آن هم به قلم نویسندهای با آن سوابق شده، به تأمل بیشتری نیاز دارد و چهبسا نشاندهنده تغییر رویکرد نویسندگان جبهه فرهنگی انقلاب است.
اما در اینجا چند سوال مهم مطرح میشود که بعضی از آنها ممکن است اصل ضرورت وجود چنین کتابی را زیر سوال ببرد؛ از جمله اینکه اساساً چه نیازی به نگارش داستان پیرامون شخصیتی مثل علیرضا پهلوی داریم؟ آیا در خاندان پهلوی، شخصیتی مهمتر از او وجود ندارد؟ پرداختن به علیرضا پهلوی چه کمکی به شناخت پهلویها و بهتعبیری، پهلویچیها میکند؟ او که نه تاریخ و سابقهای دارد و نه خود پهلویها جدیاش میدانستند و نه میگذاشتند حال و اوضاعش جدی و رسانهای بشود! اینجا که میگوییم پهلویها، منظورمان بیشتر رضا پهلوی، پسر بزرگتر پهلوی دوم است.
ارتباط بین درونمایه تطهیرزدایی از پهلوی با درونمایههای دیگر داستان، یعنی نقد بازار آشفته کتاب ایران و تطهیرزدایی از چهره مجاهدین خلق و استکبارستیزی چیست؟ این درونمایهها چطور با هم در یک کتاب، قابل جمعاند؟ آیا پرداختن به وجه زنبارگی علیرضا پهلوی، نتیجه عکس نمیدهد؟ آیا داستان بهراستی از خاندان پهلوی، تطهیرزدایی میکند؟ از منافقین و مجاهدین خلق چطور؟ همینطور از اوضاع نشر کتاب در ایران؟ آیا کتاب بهطور کلی در این امور موفق است و به هدفش رسیده؟ البته که این کتاب را باید با دقتی مضاعف خواند و بهخصوص به بندبند و واژهواژه آن و نیز نمادهای بهکاررفته در آن حساس بود. جایگذاریهای اشخاص و اماکن و اتفاقات، همگی در این کتاب، مثل یک جورچین چند هزار تکه، با دقت و وسواس انجام شده است.
در وهله اول، در روز بخیر آقای نویسنده، از نظر زبانی با واژگان و لحنی عمدتاً ایرانی مواجه هستیم و معلوم است نویسنده، همه هوش و حواسش را به کار برده تا از کلمات بیگانه استفاده نکند یا کمتر و فقط بنا به ضرورت استفاده کند. جدا از این، توصیفات رمان، همه جزئی و عینی هستند و مانند صحنههای یک فیلم سینماییاند که جلوی چشمانت رژه میروند و آنی به آن، تصویر را عوض میکنند. این، یکی از مهمترین نقاط قوت داستان است و نشان از پختگی قلم نویسنده در این مورد دارد. به این جملات که در صفحه ۱۲۳ کتاب از زبان علیرضا پهلوی آمده، دقت کنید:
«دست روی دست میگذارم و نگاهم را میدوزم به عکس کوچک پدر روی دیوار، کنار تابلو بومِ قائن هابیل را میکشد از پیتر پل روبنس، با تاج پادشاهی و شنل ابریشمبافت بتهجقه و نشانهای رنگارنگِ روی سینه و کمربند زرین تختهزمرد و شمشیر ظلاللهِ صاحبقران و چوگان طلای اهداییِ اهالی آذربایجان، پشت به تخت نادری، توی قاب الماسرنگِ طرح آرامگاه کورش بزرگ. مادر و رضا هم هستند توی عکس، با لباس سلطنتی، با شکوه و با جبروت. رضا وسطشان ایستاده و معلوم نیست کجا را نگاه میکند و باز برای کدام بختبرگشتهای نقشه میکشد.»
با خواندن همین چند جمله، کاملاً میتوانید عکسی را که علیرضا پهلوی روی دیوار خانهاش به آن زل زده، در ذهنتان مجسم کنید؛ حتی با چند سانتیمتر از اینور و آنور دیوار. اولاً از اینکه علیرضا پهلوی دست روی دست گذاشته، معلوم است نشسته و این مطلب از قبل و بعد داستان هم مشخص میگردد. ثانیاً کنار عکس پدرش روی دیوار، تابلویی از پیتر پل روبنس قرار دارد، با عنوان «قائن (قابیل) هابیل را میکشد»، که این هم دقیقاً همسو با درونمایه داستان و القای حس برادرکشی در رمان است. عکس پدرش هم با همه جزئیات و افراد دیگری که در عکس هستند و حتی نوع و رنگ قاب آن توصیف شده است.
این چند جمله هم که در آخرین صفحه کتاب آمده و باز هم از زبان علیرضا پهلوی، از همین سنخ است: «لبه میز، عکسی از دو تابلوی نقاشی صادق هدایت، پیش چشمم است؛ کنار هم در قابی ارزانقیمت از استیل، یکی تابلوی اهورامزدا با هالهای از نور بالای سرش، و دیگری تابلوی خودکشی که شاهکار اوست، با دو دست که از دو گوشه تابلو جلو آمده و پیالهای غشکرده و تفنگی افتاده به روی میز. شمع روشن و تهمانده سیگار و بطری شراب هم روی آن هست. بالای تابلو هم به خط خودش نوشته: ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم. دروغ نمیگوید. عکس رخ یار واقعاً روی پیاله افتاده.»
بنابراین شاید کمتر بشود از نظر توصیفات و همچنین پرداختهای زمانی و مکانی، به کتاب ایراد گرفت. شخصیتپردازیها هم بهخصوص در مورد علیرضا پهلوی و شهداد نیاری، مطلوب است و ما بهقدر کفایت در داستان از آنها میخوانیم. البته سادهانگارانه است که تصور کنیم پرداختن به شخصیت این دو نفر، به همینجا ختم میشود. این دو نفر هر کدام، نماینده یک صنفاند؛ اصنافی که هنوز هم رگ و پی دارند و در گوشهگوشه دنیا، طرفدارانی را به خودشان اختصاص دادهاند.
اولی، نماینده سلطنتطلبهاست و دومی نماینده سازمان مجاهدین خلق. لذتگرایی، زنبارگی، عیشونوش مدام، غرور و تبختر، همه چیز را مال خود دانستن و مال خود خواستن و حتی میل به شکار، از ویژگیهای صنف اول است که در شخصیت علیرضا پهلوی نمود دارد. اما خصوصیات نفر دوم، یعنی شهداد نیاری، کمی پیچیدهتر و بهعبارتی، زیرپوستیتر است. او آدمی درونگراست و گاهی هم در بیرون، پرخاشگر است. مدام با خودش حرف میزند و به زمین و زمانه و حتی خودش فحش میدهد؛ شخصیتی پسزدهشده و افسرده که از همه طلبکار است و با هیچکس نمیسازد. اصلاً معلوم نیست برای چه زنده است و دقیقاً چه آرمانی دارد. سرفه کردنهای همیشگیاش هم حکایت از شخصیت بیمارگونهاش دارد. او بهواقع بیمار است؛ هم جسمی و هم روحی. اینها همه نماد است و نشانههایی از سازمان متبوعش، یعنی مجاهدین خلق. مجاهدین خلق هم مثل او بیمار است و دستکم این روزها آرمان و برنامه مشخصی ندارد.
بهطور کلی، نمادها در روز بخیر آقای نویسنده، نقشی کلیدی دارند؛ حتی در جزئیترین بخشها که خواننده شاید به فکرش هم نرسد الان با یک نماد یا المان روبهروست. شاید با خواندن کتاب، این سوال برای شما هم پیش بیاید که چرا شخصیت مملی واکسی، دائم گذرش به خیابانهایی مثل ادوارد براون و هانری کربن و نوفللوشاتو و پاتریس لومومبا و بابیساندز میافتد! اینها همه نمادند. نمادِ چه؟ نمادِ غربستیزی و حداقل دوری از غربگرایی. این دقیقاً همجهت با دیگر درونمایه داستان و کاملاً همسو با روحیات انقلابی مملی واکسی است که شخصیت نویسنده درون داستان را بر میسازد.
گمان میکنید مملی واکسی چرا باید اهل ابوموسی باشد؟ او میتوانست تهرانی باشد و یا اگر نویسنده اصرار به شهرستانی بودنش داشت، اهل تبریز و اصفهان و آذربایجان و سیستان و کجا و کجا باشد. چرا ابوموسی؟ در این مورد هم نویسنده، با فراست، ابوموسی را انتخاب کرده. چرا او باید در حال نوشتن رمانی در باب قحطی بزرگ سالهای آخر قرن سیزدهم هجری باشد؟ چرا محل کارش باید دقیقاً روبهروی سفارت انگلستان در خیابان منوچهری باشد؟ چه ارتباطی بین آشفتهبازار دلار و کرونا و سفارت انگلستان وجود دارد؟ چرا اتفاقات مربوط به علیرضا پهلوی و شهداد نیاری باید در آمریکا و فرانسه بگذرد؟ این مسئله در مورد علیرضا پهلوی با توجه به واقعی بودن شخصیتش، تا حدی قابل درک است، اما در مورد شهداد نیاری چطور؟ آیا او نمیتوانست در کشور دیگری نسبت به عملیات مهمش توجیه شود؟ در همه اینها یک رد پای منحوس دیده میشود و آن هم استکبار است؛ بهخصوص از جنس انگلیسی و آمریکایی و فرانسویاش. مملی واکسی یکبار هم پایش به خیابان ظهیرالاسلام باز میشود تا با مدیر یک انتشارات صحبت کند. حتی این هم نماد است. خیابان ظهیر الاسلام بهجهت وجود مقبره صفیعلیشاه در آن، خیابانی مهم برای دراویش است و مدیر آن انتشارات هم از نظر روحی و شخصیتی، نزدیک است به دراویش؛ ساکت و نرم و سر به زیر و اهل دیانت و سنتی اندیش و محتاط و به دور از حاشیه و خطر کردن.
درونمایههای داستان هر کدام برای خودشان، داستانی دارند و روایتی. مملی واکسی با زاویه دید سومشخص محدود، متکفل انتقاد به وضعیت نشر کتاب است و علیرضا پهلوی و شهداد نیاری، هر دو بهصورت منِ راوی، نمایانگر خلق و خوی خاندان پهلوی و سازمان مجاهدین خلقاند. اولی باید از پهلویها تطهیرزدایی کند و دومی از منافقین. درونمایه کلی رمان هم که بر سراسر آن سایه انداخته، ستیزهجویی با استکبار و استعمار کهنه و نو است؛ استعماری که البته این روزها خودش را در حوزه نشر کتاب نشان میدهد و این دقیقاً نقطه هدفی است که نویسنده میخواهد به آن برسد. بنابراین بهتعبیری، داستان یک درونمایه بیشتر ندارد و آن هم همین تقابلش با موج حاکم بر حوزه نشر است و درونمایههای دیگر همه طفیلی این درونمایهاند. اگر هنوز خونی در رگ پروژه تطهیر پهلوی و آرایش چهره منافقین در جریان است، طیفهای طرفدار آنها، این را از جهتی وامدار حوزه نشر کتاباند؛ کتابهایی که یک سرش برمیگردد به همان کشورهایی که نگاهشان همچنان به ما استعماری است؛ دیرزمانی با توپ و تفنگ و زور و زندان و اکنون با قلم و کاغذ و فکر و اندیشه.
اما جنجال کار کجاست؟ چرا باید روز بخیر آقای نویسنده را جنجالی بدانیم و آیا این جنجال به نفع کتاب و نویسنده آن است یا به ضررشان؟ پاشنه آشیل روز بخیر آقای نویسنده دقیقاً همین نقطه است. شما گمان میکنید آیا اگر کسی بیاید استوانههای ادبیات داستانی ایران را به باد انتقاد بگیرد، طرفدارانشان ساکت مینشینند؟ مگر صادق چوبک و صادق هدایت و احمد محمود و بزرگ علوی و هوشنگ گلشیری و محمود دولتآبادی و عباس معروفی، کم افرادی هستند که به این راحتیها بشود به آنها انتقاد کرد. اینکه در اول یادداشت گفتیم زبان کتاب جسورانه و متهورانه است، دقیقاً به همین خاطر بود. در واقع، نویسنده با اسم بردن از این اشخاص و بسیاری دیگر، خطرش را هم به جان خریده و بدتر اینکه از چند ناشر به زبان مجاز اسم برده و پته آنها را هم روی آب ریخته؛ ناشرانی که هرچند اسامیشان تغییر کرده، اما مابازای خارجی دارند و بهرسم مألوف نویسنده یعنی همان نمادسازی آورده شدهاند و با اندک تأملی در اسمها میتوان ردشان را پیدا کرد و فهمید منظور نظر نویسنده، کدام ناشرها بودهاند.
اینکه اصلاً چهطور نویسنده به خودش جرأت داده این افراد و ناشران را نقد کند و آیا نقدش وارد است یا نه، به کنار؛ پرسش اینجاست که آیا انتقاد از حوزه نشر و ادبیات داستانی ایران، به بهای گزافتری تمام نمیشود؟ چه کسانی و چه نهادهایی به این کتابها مجوز چاپ دادهاند؟ آیا در این صورت، حاکمیت مورد اعتراض قرار نمیگیرد؟ چطور نویسنده فکری به حال این وضعیت نکرده؟ آیا این همان تف سربالایی نیست که برخی از آن دم میزنند و همین هم میشود دلیل لاپوشانی بعضی از حقایق؟ ما در این دو صورت با دو وضعیت بغرنج مواجه میشویم. اگر آنچه نویسنده گفته، درست باشد، وای به حال و روز اوضاع نشر و وزارت ارشاد و نهادهای مربوطه. اگر هم دروغ باشد، بدا به حال روز بخیر آقای نویسنده و نویسنده آن که بهخاطر سیاهه کردن چند ورق کاغذ، خودش را به دام دروغ انداخته است.
حالا مگر این کتابها چه میگویند که اینچنین مستحق پرخاش نویسنده شدهاند؟ او میگوید اینها بد هستند، چون فرهنگ غربی را ترویج میکنند، صحنههای اروتیک دارند، از دفاع مقدس و انقلاب اسلامی و دیانت و مذهب بد میگویند و سعی در تطهیر چهره پهلویها و منافقین و حتی صهیونیسم دارند. بیشمار کتاب در رمان اسم برده میشود و بیشتریها مورد نقد جدی قرار میگیرند و حتی جشنوارههای ادبی و کتابفروشیهای خیابان انقلاب هم از تیغ نقد نویسنده در امان نیستند. آخر، این همه سیاهنمایی برای چه؟ اگر همه بد هستند، پس چه کسی دارد درست کار میکند؟ چرا اوضاع اینقدر به هم ریخته؟ تکلیف چیست؟ چه باید کرد؟ این چه باید کرد را نویسنده روز بخیر آقای نویسنده، به ما نمیگوید. نباید هم بگوید. او فقط درد را نشان میدهد و اگر تشخیصش درست باشد، درمانش به عهده دیگران است.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهتان را بنویسید