اخبار داغ

خاطرات دفاع مقدس

به روایت: حسن صادقی یونسی کربلای چهار را با همه تلخی هایش پشت سرگذاشتیم.اینکه ما هنوز توی دژ بودیم ؛منور و شلیک گلوله؛…چند روز گذشت…کربلای ۵ شروع شدکه خود ماجراهای متنوعی دارد.چند نفری جلو خاکریز مین کاری می کردیم.بین دو نیروی متخاصم قرار داشتیم…از هردو طرف مرمی داغ و گاه رسام را حس می کردیم  […]

اشتراک گذاری
21 دی 1401
173 بازدید
کد مطلب : 152111

به روایت: حسن صادقی یونسی

کربلای چهار را با همه تلخی هایش پشت سرگذاشتیم.
اینکه ما هنوز توی دژ بودیم ؛منور و شلیک گلوله؛…
چند روز گذشت…کربلای ۵ شروع شد
که خود ماجراهای متنوعی دارد.
چند نفری جلو خاکریز مین کاری می کردیم.بین دو نیروی متخاصم قرار داشتیم…از هردو طرف مرمی داغ و گاه رسام را حس می کردیم  و می دیدیم…البته تبادل آتش دو طرف اهمیت نداشت…ما فقط تمرکزمان روی کار خودمان بود.ضد تانک*ضد خودرو*و مین های ضد نفر….یکبار با شنیدن آخ…
بغل دستی ام ؛ آقای خاوری _اشاره کردم چی شده_اشاره کرد به دستش که تیر خورده بود…و مدام اشاره می کرد چیزی نیست؟!!
با دسته تخریبچی ام؛با کوله باری از تجربه بهمراه یک گردان (غیر خراسانی)که فرمانده شان لهجه اصفهانی داشت در قالب چند خودرو وانت (تویوتا) بسوی مقصدی حرکت می کردیم.
راننده ها انگار در یک مسابقه مرگ بار و رالی آخرالزمانی شرکت کرده باشند مانند مار های مهاجم بسوی خاکریز موردنظر حرکت می کردند.تا آن زمان این سبک حرکت و کوبیده شدن و پرتاب شدن را تجربه نکرده بودم.با خودم گفتم اگر بعثیون در چند عملیات نتوانستن شمع وجودم را خاموش کنند …این راننده های   عجیب با سرعتی شگرف موفق به کار خواهند شد…اتومبیل روی دوچرخ..و گاه سر می خورد و به کپه خاکی می خورد.
گاه از جای عبور می کردیم که انگار سیبل دشمن بودیم و گاه بجای نقل و نبات روی سرمان چیزهای منفجر می شد و قیافه های مان دیدنی شده بود.بازوبند قرمز رنگ گروه تخریب  ل.۵.ن به بازو داشتیم و ماسک و کلاه و کوله پشتی که محتویات اش در رابطه با تخصص مان بود.یک سیم چین روی فانسقه*ویک سرنیزه به کمر؛و خلاصه سیم خاردارچین فلزی بزرگی به گردن آویزان …از همه مهمتر چند خشاب و نارنجک…سوار بر ارابه ای سرکش …بوی آب و چولان؛بوی باروت و موادمنفجره؛سایه شیطان های مسلح و مثلثی ها و سنگرهای بتونی…
حد النهر*بوارین*نخل خرما_شلیک گاه و بیگاه از لابلای درختان خرما…بادگیرهای آبی رنگ…و دیگ غذای دشمن پر از غذا داغ داغ…ومجروحی که از بدنش خون می چکید و وی با التماس و درخواست تصاویر فرزندان اش را نشان می داد…چند نفری کنارش ایستاده بودیم و او همچنان دخیل یا ابوالفضل و الموت لصدام…می گفت.دونفر تصمیم گرفتند خلاص اش کنند…من نیز اسلحه کلاشینکوفم را بسوی شان گرفتم…محکم و قاطع از آنها خواستم آنجا را ترک کنند…بهم می گفتند بیا برویم دیوانه است* و آمبولانسی که به ما نزدیک شد خواهش کردم این مجروح عراقی را هم ببرد…او وقتی در آمبولانس قرار گرفت نگاهی محبت آمیز به من نمود که هنوز که هنوز هم انرژی مثبت اش بسوی من روان است.
مجبور بودیم روی یک جاده اسفالت با کیفیت؛بدویم و خود را از تیر رس دشمن دور کنیم.من بودم “خفاجیان”تیربارچی اهل نیشابور و کمکی اش و جمع دیگر…می دویدیم…اما فشار زیادی روی ما بود…انطراف رودخانه بعثیون در حال تیراندازی بسوی ما بودند…حتی نوع سلاح و فرد را انگار تعیین می کردند…آرپی جی و گلوله ….و مرمی احساس کردم از گوش راستم داخل و از گوش چپم خارج شد… پشت یک تریلی که چندین چرخ داشت و بسیار بزرگ بود پناه گرفتیم.
گفتم خفاجیان چی شده…گوشم زخمی است ؛گفت:گوش تان خونین و زخمی نیست اما؟؟؟؟!!!
گفتم اما چی؟ گفت تیر تک تیرانداز به کلاه خود تان اصابت کرده و آن را سوراخ کرده و از سقف کلاه بیرون رفته…راست می گفت کلاهم آب کش شده بود…قبل از شروع کربلای ۵ با لباس غواصی و تجهیزات روبروی بعثیون در یک سنگر بسیار کوتاه و کوچک به امر فرماندهان تخریب ل.۵.ن تک و تنها مستقر شده بودم.گاه تشنه بودم و علی رغم وجود آب بسیار*قابل شرب نبودند.
هم آنجا در کسری از ثانیه چشمم به سربازعراقی افتاد و او هم مرا دید…فقط با تمام قدرت خودم را در سنگر جای دادم و خمپاره ۶۰ در اطرافم فرو آمدند…یک بار هم یک کیسه خواب برای ام آورده بودند..گرفته بودم و بسوی سنگر می رفتم که خمپاره ای در چند قدمی ام منفجر شد و من سرم رو به سمت پایین آوردم و ترکش کلاه را درید…انگار عراقی ها از من خوششان نمی آمد.کنار قمقه ام یک فشنگ جا ساز کرده بودم…علاقه ای به اسارت نداشتم…روبروی من پهنه ای از آب بود…قرار بود از این طرف من و از آنطرف دوستانم جاده را پاکسازی کنند و
جاده آماده تردد نفربرها و خودروها گردد.شب پرماجرای بود و بیسیم چی و لودرچی در اختیار من بودند با تعدادی تخریبچی….چند بار با بیسیم صحبت کردم…بلاخره لحظه مورد نظر فرا رسید
و ما با نیروهای تخریبچی همکار بهم رسیدیم…اما خوشحال نبودند و نگاه شان حاوی پیامی تلخ بود…وسایلم را بررسی کردم…چیزی گم نشده بود و چیزی جا نگذاشته بودم…اما یکی گفت همشهری و دوستت حسن کربلایی شهید شده است*
و چندی بعد پاکسازی این مسیر شروع شد…اما افرادی که کار پاکسازی را متقبل بودند زود آمدند…گفتم قاعدتا نباید اینقدر بسرعت کار تمام شود…اما آنها اصرار

می کردند مسیر پا

ک پاک است…اما انفجار یک” مین”ما را نگران کرد…مجبور شدیم مجددا طول مسیر را بررسی کنیم…
(از قضیه کلاه پر از سوراخ فاصله بگیریم… )کنار خفاجیان ایستاده بودم که هواپیمای ملخی قدیمی بسوی ما یورش آورد…تیربار شلیک می کرد و ما هم کمکش می کردیم…چند متر آنطرف تر یک سنگ دستشویی بسیار خوش رنگ با یک آفتابه خوشگل به من چشمک می زد….تا کمر خم کردم درون بوته های بلند ودیوار های شکسته روی سنگ توالت بنشینم ….گلوله ها و تیراندازی هواپیمای مزاحم دشمن مرا از این کار منصرف کرد.
به تمام نیروها گفتم الان آتش توپخانه ما است که دشمن را زیر آتش گرفته است…برای خودتان جان پناه و سنگری پیش بینی کنید؟!!همه فقط به من نگاه می کردند…چند کابل و سیم را که مشکوک بود قطع کردم…صدای یکی از نیروها بلند شد تخریبچی تخریبچی…خودم را به آن رزمنده رساندم
اشاره می کرد به سقف سنگر احتمالا مواد منفجره کارگذاشته اند…داخل سنگر متوجه شدم باطری رادیو را با چسب روی رادیو چسبانده و زیر تیرآهن بسته اند….انرا باز کردم….
در محدوده ما کامیونی عراقی تسلیحات داشته که آتش گرفته بود و هرازگاه انفجاری رخ می داد…وارد سنگر فرماندهی بعثیون شدیم…گفتم قالی و فرش…عطر و لباس برای شما ….اما نقشه های میدان های مین و عکس هوایی و کالک و کتابچه های آموزشی برای من.
طناب معبر و چشم گربه ای و …کوله را خالی و نقشه و عکس هوایی و …را درون آن گذاشتم.حتی چند روزنامه جدید را…
چشمتان روز بد نبیند آتش شدید دشمن شروع شد…همه جا را می کوبید…کسانی که به حرفم نکرده بودند مستاصل و نهایتا زخمی می شدند…یکی یکی مرا تنها می گذاشتند…نهایتا تصمیم گرفتند به جای دیگری دور از ساحل رودخانه بروند…گفتم یک جعبه فشنگ و نارنجک در سنگری کنار آب برای بگذارند و بروند…چند ساعت بعد صدای آمد یا زینب و یا زهرا  گفتم بجز من کسی اینجا نیست …جانم فدای این عزیزان که صدا زدی*
با لهجه می گفت شما هم بروید عقب…گفتم من از کسی دستور نمی گیرم و فرمانده تخریب باید امر کنند برای ترک پست و من تحت امر شما نیستم…تا صبح تنهای تنهای بودم و اگر” اشنوکر”یا احساس می کردم غواص دشمن بسوی مواضع ما در حرکت است با نارنجک و تیراندازی ….اعلام حضور می کردم.
بلاخره شب جای خودش را به روشنایی روز داد و تعدادی نیرو در اطرافم مستقر شدند.
در یکی از شبها درون یک کانال که دیواره سیمانی(بتونی)داشت حرکت می کردیم…زیر پا حس می کردم چمن یا گل است چون نرم بود ولی با منور های پیاپی و دقت متوجه شدم جنازه های کشته های بعثی است که سراسر کانال ما روی آنها راه می رویم…آن شب محمد عباسپورثانی بعدا می گفت من درگیر جنگ تن به تن شده ام(خودم یادم نیست).به جای رسیدیم که دیوارهای بتونی تمام شد…و از چند جهت زیر آتش بود…فرمانده گردان می خواست پیامی برای نیروهای ایرانی در آنسوی این قتلگاه_میدان نبرد *ارسال کند.گفت کسی داوطلب هست…دست بلند کردم…نگاهی به بازوبندم کرد و گفت “تخریبچی همیشه پیشتاز”است.چند نفری بودیم اول پا مرغی حرکت کردیم و گاه سینه خیز و گاه می دویدیم…هر چیزی که فکر کنید بسوی ما شلیک می شد…گاه خمپاره روی زمین گاه روی سرمان منفجر می شد…ما تسلیم نمی شدیمو غرق خاک شده بودیم…بلاخره به فرمانده ای به نام “صابوناتی”رسیدیم…مرا دید گفت تخریبچی و هیات همراه* پیام را تحویلش دادیم…لحظاتی همه نگاه های نیروهایش به ما بود…و دوباره با مشقت برگشتیم…
و اما در یکی از شبها من جلیقه را که مادرم برای ام بافته بود تنم کردم…روی لباس بسیجی ام وروی آن حمایل بند و تجهیزات…و عازم محدوده یک شهر عراقی شدیم….شهر کوچکی(به نام دوعیجی) با تیرهای برق عجیب…آنجا بچه های انفجارات جمع شان جمع بود…
یک‌مکان سالن مانند بزرگی بود که شهدا را گذاشته بودند….خلاصه اینکه یک موتورسیکلت غنیمتی را به من و رامشینی(اهل سبزوار)دادند انتقال بدهیم پشت خط….ما هم با کلی ماجرا موتورسیکلت را به مقر گروه تخریب انتقال دادیم.
در یک شب خاطرم هست یک طلبه اهل چکنه و یک دانشجو و خودم هم که محصل(دانش آموز دبیرستان)بودم… در محلی که چند کیسه یک سنگر بسیار کوتاه و بدقواره ساخته بودند…و ما وصف توپ های یک کشور اروپایی(توپ بلژیکی)را شنیده بودیم….توپ مدتی در آسمانی می درخشید و نورانی بود و سپس گم می شد…به تجربه می دانستیم کجا اصابت می کند…مقداری آن شب غر می زدم که ما طلبه ها و دانشجوها و محصلان سنگر خوبی نداریم…و چرا بزرگان و فرمانده ها در سنگر بسیار شیک و مجهز و مستحکم اند و ما فقط چند کیسه شن؟!! که یک توپ دقیقا خورد روی سنگر فرماندهی….شنیدم آن شب خود “صدام تکریتی”در نزدیکی ما بود…
خودمان را به سنگر رساندیم…دوست مان نصیری پایش بدجوری زخمی شده بود فقط یک ذره به بالاتنه وصل بود…رنگ اش و چهره اش تغییر کرده بود اما با

روحیه بالا راهنمای

ی می کرد برانکارد کجاست…و خودمان را روی سر سهید عبدی رساندیم علی رغم شکستگی و خوردشدگی دست اش و زخمی بودن و خونی که از وی رفته بود نفس می کشید…قبلا به من گفته بود بدن اش پر از ترکش است…و می دانستم اهل شهر خلیل آباد است…تلاش کردیم از سنگر و تانکی آنجا بود دورشان کنیم درون یک آمبولانس گذاشتیم شان….یک جوانی بود داد می زد صادقی*صادقی*کجایی؟!من فریمانی ام….بیسیم چی بود؛بیسیم اش را از وی جدا کردم و با چفیه ام پای زخمی اش را بستم…مجموعا آمبولانس به عقب برمی گشت….عراقی ها زدند اش*آمبولانس دوم و ….باز هم بعثیون گویا زده بودند و بلاخره با سومین آمبولانس زخمی ها انتقال یافتند.
بعدا خبرنگار روزنامه خراسان در جمع گروه تخریب برای مصاحبه آمده بود…
انگشت اشاره همه بسوی من بود…
من نیز کلاه آهنی ام را که سوراخ و پارگی داشت جلو خبرنگارگذاشتم…
و شروع کردم: بسم الله الرحمان الرحیم
حسن صادقی یونسی ام از شهرستان فریمان….

در بحبوبه نبرد کربلای ۵
ما با تعدادی از تخریبچی ها(دسته تخریب)مسئولیت اش با من بود…در جمع دوستان رزمنده قرار گرفتیم..
تویوتا ها حامل نفرات ؛پس از عبور از یک مسیر پر دردسر؛ما را در جای پیاده کردند.
من به دوستان ام و سایرهمراهان توضیح دادم این محل امن نیست و کنار یک کانال بنشینید و از تردد بی مورد و قرارگیری در فضای باز پرهیز کنید…
فقط چند نفر بحرف کردند و پذیرفتند از تجربیاتم استفاده کنند…آسمان به یکبار پر از اجسام سبک(انگار زباله های بغدادرا تخلیه کرده باشند)شد.پدافندهای متحیر شدند…به یکباره جسمی بزرگ مثل عقاب روی سرمان برای شکارمان ظاهر شد…من و دوستان درون کانال جای امن و راحتی داشتیم…اما بمباران هواپیما باعث مجروحیت جمعی  از رزمندگان شده بود…یکی را دیدم جراحاتی برداشته بود و از دهانش خون سرازیر بود…یکی داد می زد آمبولانس و دیگری دنبال امدادگر بود….مدتی گذشت و شرایط عادی شد.
فرمانده گردان اینبار دستور عجیبی داد فریاد می زد : ماسک ها را افراد با خود نیاورند؟!! و در محلی که تعیین کرده بود بگذارند.؟؟!
اما من به نیروهای تحت امر اشاره کردم
این دستور را نشنیده بگیرند…سراغ ما آمدند…که ماسک ها را همین جا بگذارید
گفتیم ما از شما دستور نمی گیریم و ضمنا قانع نشدیم که چرا بایستی ماسک خود را بگذاریم…استدلال کردند فاصله ما با نیروهای عراقی کم است پس بعید است بعثیون از سلاحهای کشتارجمعی استفاده کنند…و من گفتم اتفاقا عراقی ها ماسک دارند و قطعا برای ریزش نیروهای ما و تضعیف جبهه ما از سلاحهای شیمیایی استفاده می کنند

تویوتا ها راه افتادند و به جای رسیدیم که سمت چپ و راست ما پهنه های خوش رنگ یشمی و متمایل به سبز آب بود*اما چشمتان روز بد نبیند…دشمن از سلاح شیمیایی استفاده کرد…من و دوستانم ماسک زدیم و بقیه در شرایطی سخت قرار داشتند…انگار گاز اشک آور زده باشند…خلاصه تویوتاها به هر سختی بود برگشتند…و از منطقه آلوده دور شدند…
خاطرم هست براثر موج انفجار مرا به نقاهتگاه شوشتر منتقل کرده بودند
گویا نقاهتگاه مربوط به هلال احمر یا چیزی شبیه این بود…افراد بیشتر گیلانی(شمال)بودند.کنار وعده های غذایی زیتون می گذاشتند که آن زمان من علاقه به زیتون و مشتقات اش نداشتم.لباس مخصوصی تنم کرده بودند
و نمی دانم چند روز آنجا بودم…دو دانش آموز هم سن و سالم اهل شهر شوشتر به دیدنم آمدند…خیلی دوست داشتنی و خونگرم بودند.اطلاعات خوبی از ایل و طایفه شان و آثار تاریخی و خصوصا سازه باستانی شوشتر داشتند.
پسر عمه(شوهر خواهرم آقای محمد عباسپورثانی)در نبود من خیلی بی تابی می کرده است…و فرمانده گروه تخریبل  لشگر.۵.ن شخصا جستجو کرده بود و با وانت تویوتا دنبالم آمده بود…به اتفاق بسوی دژها برگشتیم و در یکی از شهرها بخاطر تولد فرزند جدید اش شیرینی خریدیم.بلاخره وارد دژ شدیم…پسرعمه ام که مسئول تدارکات گروه تخریب بود
دمپایی های ابری (غنیمتی)مرا دست اش گرفته بود…جناب ملکوتی نیا می فرمود در مدتی که من مفقود بودم ایشان با این دمپایی ها قصه ای داشته است.
درب تویاتا را بستم یک گلوله توپ حوالی وانت گردوخاکی کرد وانفجاری ….فرمانده تخریب بعدا تعریف می کرد…که من این نوجوان را از شوشتر تا دژ سالم آوردم و موقع تحویل به پسر عمه اش  این گلوله؟!!این انفجار؟؟!!
خلاصه ما برگشتیم به جمع دوستان و رفقا شب شعری تدارک دیدند…من به دوستان گفتم دانشجویان و طلبه ها یک طرف و من جناب “عباسپورثانی” _شاعری بی نظیر _یک طرف؛خلاصه تیم ما مثل همیشه موفق شد.
راوی:حسن صادقی یونسی

این مطلب بدون برچسب می باشد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *