اخبار داغ

خاطرات یک شهید زنده

در حالی که یه کیسه خون در دستش بود گفت: «می‌دونی این چیه؟» گفتم: «بله خون است.» با تأکید گفت: «نه این خون عراقیه!» گفتم اشکالی نداره ما و شما برادر هستیم. که دکتر عراقی گفت: «پس چرا اومدی جنگ؟» به گزارش ایسنا، محمود نانکلی، دوم مهرماه سال ۱۳۴۸ در شهرستان تویسرکان استان همدان  متولد […]

اشتراک گذاری
28 بهمن 1399
75 بازدید
کد مطلب : 27808

در حالی که یه کیسه خون در دستش بود گفت: «می‌دونی این چیه؟» گفتم: «بله خون است.» با تأکید گفت: «نه این خون عراقیه!» گفتم اشکالی نداره ما و شما برادر هستیم. که دکتر عراقی گفت: «پس چرا اومدی جنگ؟»

به گزارش ایسنا، محمود نانکلی، دوم مهرماه سال ۱۳۴۸ در شهرستان تویسرکان استان همدان  متولد شد و در ۱۴ سالگی برای اولین بار به مناطق جنگی اعزام شد. او در تاریخ ۱۳۶۴/۱۱/۲۸ به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمد و گواهی شهادتش صادر شد اما در تاریخ ۱۳۶۷/۱۱/۴ به میهن بازگشت. 

محمود نانکلی

این آزاده دوران هشت سال دفاع مقدس با راوایت خاطراتی از دوران جنگ تحمیلی می‌گوید: در سال ۱۳۶۴ زمانی که ۱۶ سال داشتم برای چهارمین بار به منطقه اعزام شدم. افتخار داشتم از سن ۱۴ سالگی و در سال ۱۳۶۲ برای اولین بار به منطقه اعزام بشوم که مدت سه ماه در منطقه قصرشیرین و سرپل ذهاب حضور داشتم و در سال ۱۳۶۳ نیز در مناطق عملیاتی جزیره مجنون و ارتفاعات میمک و صالح‌آباد (عملیات عاشورا) حضور داشتم. آخرین بار، آذرماه سال ۱۳۶۴ کلاس دوم دبیرستان در رشته ریاضی فیزیک مشغول به تحصیل بودم به منطقه جنوب و اردوگاه شهید مدنی اعزام شدیم.

استقرار در شهر فاو عراق

در گردان «حضرت قاسم ابن الحسن» لشگر ۳۲ انصارالحسین(که آن زمان تیپ بود) به اتفاق دوستان اعزام شدیم. در مدتی که در اردوگاه شهید مدنی دزفول بودیم ابتدا وارد واحد تخریب شدم و یک دوره تخریب را گذراندم اما بعدا برای آموزش غواصی انتخاب شدیم و طی یک دوره یک ماهه فشرده در سد «گتوند» آموزش غواصی دیدیم. قرار بود به عنوان غواص در عملیات شرکت کنیم و تا آخرین شب زدن به خط هم تجهیزات غواصی داشتیم اما دو روز قبل از عملیات «والفجر ۸»  در مقر که در خرمشهر بودیم مقرر شد به عنوان «آر پی جی» زن شرکت کنم. در ادامه عملیات والفجر۸ در سال ۶۴ که منجر به سقوط شهر بندری و مهم فاو عراق شد ما در جاده فاو- بصره مستقر شدیم.

آغاز فصل اسارت

وقتی در خط مقدم بودیم عراق برای اینکه شهر فاو را پس بگیرد اقدام به پاتک‌های سنگینی می‌کرد و در آن زمان فرماندهان جنگ تصمیم گرفتند که یک حمله‌ به قرارگاه تانک عراق در نزدیکی بصره انجام بشود تا این قرارگاه منهدم و کمی جلوی تک‌های عراقی‌ها گرفته شود. به همین دلیل شب ۲۸ بهمن ۱۳۶۴ با گردان حضرت قاسم ابن الحسن مأموریت داشتیم به اتفاق چند گردان دیگر به این قرارگاه ضربه بزنیم و برگردیم. این قرارگاه نزدیک جاده آسفالت منتهی به بصره قرار داشت. به اتفاق دو تن از دوستان با تعدادی گلوله آر پی جی تا ۵۰، ۶۰ متری جاده آسفالت پیش رفتیم که بتوانیم تانک‌هایی را که پایین شانه جاده سنگر گرفته بودند و با گلوله مستقیم بچه‌ها را می زدند منهدم کنیم.

پیش از اسارت چندین گلوله و ترکش خوردم

بعد از چندین شلیک به یکباره رگباری از تیربار تانک به سمت ما آمد که در همان لحظه من از ناحیه شکم و یکی از دوستان از ناحیه پا مجروح شدیم. در همان جا ماندم و دو تا از بچه‌ها که یکی زخمی بود به عقب برگشتند. نمی‌دانم چقدر طول کشید ولی دیدم برادر علی اکبر سوری که با من و سالم بود و به عقب برگشته بود با یکی از همرزمان بنام حسین جابری که هم اکنون هر دو عزیز در کسوت جانبازی هستند آمدند که بنده را به عقب منتقل کنند اما، این بار هر سه تیر خوردیم که من از ناحیه پای چپ مجددا تیر خوردم و با توجه به شدت جراحات امکان همراهی دوستان نبود و همان‌جا ماندم.

عراقی‌ها تصور کردند تمام کرده‌ام

فردای عملیات که نیروهای عراقی برای پاکسازی خط آمدند با جسم غرق در خون من مواجه شدند. ابتدا فکر کردن من تمام کرده‌ام چندین بار از کنار من بی‌تفاوت گذشتن تا اینکه در یک لحظه که من به هوش آمدم و چشمانم را باز کردم دیدم چند عراقی بالای سر من هستند و بلند بلند عربی حرف می‌زنند و اشاره می‌کردند که بلند شوم اما متوجه شدند قادر به راه رفتن نیستم به همین خاطر با استفاده از سرشانه‌های لباسم من را تا سر جاده آسفالت کشیدند و در کنار سایر رزمندگان که مجروح یا اسیر شده بودند، قرار دادند.

بعد از اینکه تمام زخمی‌های شب عملیات را روی جاده آسفالت جمع کردند با چند دستگاه خودرو «ایفا» و در بدترین شرایط ممکن ما را به پشت خط منتقل کردند و در آنجا که بیمارستان صحرایی بود پانسمان اولیه کرده و به بیمارستان نیروی هوایی عراق در بصره اعزام کردند.

خون عراقی در بدن رزمنده ایرانی

یادم هست وقتی من را به اتاق عمل بردند یک نفر که فارسی صحبت می‌کرد پرسید: «گروه خونی تو چیه؟ » گفتم: «آ مثبت» و در حالی که یک کیسه خون در دستش بود گفت: «می‌دونی این چیه؟» گفتم: «بله خون است.» با تأکید گفت: «نه این خون عراقیه!» گفتم اشکالی نداره ما و شما برادر هستیم. که دکتر عراقی گفت: «پس چرا اومدی جنگ؟» گفتم: «برای دفاع از وطنم اومدم» و دیگه هیچی متوجه نشدم تا به گفته دوستانم پنج شب بیهوش بودم. بعد از دو روز ما را به سالنی در مجاورت فرودگاه منتقل کردند. در آنجا تمام مجروحین را با بدترین وضع روی زمین خوابانده بودند.بعد از چند روز با قطار به بغداد منتقل کردند و بعد از راه آهن سوار اتوبوس کردند قبل از بردن به سازمان استخبارات عراق ما را در شهر به نشانه پیروزی ارتش عراق بچرخانند.

۸۳ روز در بیمارستان بودم

بعد از اینکه اسرا را در حیات استخبارات پیاده کردند من را با توجه به شدت جراحات بازجویی نکردند و به بیمارستان اعزام کردند.دقیقا به مدت ۸۳ روز در بیمارستان بودم. البته باید نکته‌ای را اینجا توضیح بدهم. همه آزادگانی که در عراق مجروح بودند گواهی می‌دهند که مجروحین ایرانی در عراق درمان نمی‌شدند. از این نظر که فقط سعی می‌کردند زخم بچه‌ها خوب بشود که زودتر به اردوگاه منتقل بشوند.  بسیاری از اقداماتی را که می‌شد انجام داد تا بسیاری از عزیزان دچار معلولیت نشوند را انجام نمی‌دادند. آسان‌ترین و کم هزینه ترین روش درمان را برای اسرای ایرانی انتخاب می کردند و چه بسا عزیزانی که قطع عضو شدند، اگر در ایران بودند مجروحیت آنان منجر به قطع عضو نمی‌شد.

بجا آوردن قضای تونل وحشت

بعد از درمان فکر کنم نزدیک ۳۰ نفری می‌شدیم که ما را به «اردوگاه شماره ۱۰ رومادیه» منتقل کردند که قبل از وارد شدن به اردوگاه و هنگام پیاده شدن از خودرو، عراقی‌ها حسابی با تشکیل تونل وحشت مهمان نوازی کردند اما بنده بدلیل اینکه با تخت جابجا می‌شدم از کتک آنها بی‌نصیب ماندم. اگرچه بعدا طی اسارت که مجروحیتم خوب شد آن‌ها قضای تونل وحشت را بجا آرودند. چند ماهی در این اردوگاه بودیم که چندنفر از مجروحین بدلیل شدت جراحات نیاز به مراقبت بیشتر داشتند و چون این اردوگاه برای اسرای مفقود عملیات‌های «بدر» و «والفجر ۸» بود و از بازدید صلیب سرخ خبری نبود تصمیم گرفتند مجروحین را به اردوگاه ۹ رومادیه منتقل کنند جایی که صلیب سرخ آنها را دیده بودند و امکانات  نسبتا بهتری از لحاظ دارو  و درمان داشت.

گواهی شهادتم صادر شده بود/ قبر خالی‌ام نصیب برادرم شد

تا زمانی که صلیب سرخ ثبت نام کند حدود یک سال طول کشید و با توجه به شدت جراحاتی که داشتم همرزمان گواهی کرده بودند که حتما شهید می‌شود از این رو بنده را در لیست شهدای مفقودالجسد قرار دادند حتی در شهرمان هم تشییع جنازه نمادین هم گرفتند. نزدیک سالگرد بود و خانواده آماده گرفتن مراسم سالگرد بودند که اولین نامه من از عراق بدست خانواده رسید و جالب اینکه قبر بنده که خالی بود چند ماه بعد نصیب برادرم شد که در عملیات ماووت عراق در سال ۶۶ شهید شد.

انتهای پیام

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *