اخبار داغ

یاداشت غلام رضا فروغی نیا ؛ قرنطیه مادری

بلاخره بعد از این همه مدت کنجکاوم که حالا چه باید بنویسم؟ چیزی که نماینده زمان پشت سرت باشد که گذشته است.چیزی از جنس خاطره که درون آدم را بی پیرایه صیقل می دهد و راحت می کند.البته بعضی وقت ها فکر می کنم : زمان شاید یک چخان باشد! نوعی سراب! نوعی سرگرمی برای […]

اشتراک گذاری
14 مرداد 1399
276 بازدید
کد مطلب : 3086

بلاخره بعد از این همه مدت کنجکاوم که حالا چه باید بنویسم؟ چیزی که نماینده زمان پشت سرت باشد که گذشته است.چیزی از جنس خاطره که درون آدم را بی پیرایه صیقل می دهد و راحت می کند.البته بعضی وقت ها فکر می کنم : زمان شاید یک چخان باشد! نوعی سراب!
نوعی سرگرمی برای اینکه دیروز بشود: امروز و امروز را اگر ولش کنی ،می شود: فردا. هیچ چیزی هم سر جایش نمی ماند.
حتی فکر آدم،که فقط توی کله آدم وول می خورد.مدام از یک نقطه به یک نقطه دیگر می رود.
امروز هم با شرجی صبحگاهی زدم بیرون .گرما بیداد می کرد اما نمی دانم چرا من شنگول و سرحال بودم.عمدا ایستادم توی هوای خفه کننده که بوی فاضلاب توی کوچه هم با آن قاطی شده بود اما من بدم نمی آمد. شرجی همه لباسهایم را نَم دار کرده بود.لجاجتی بی اختیار اما دوست داشتنی . رهگذری یک لحظه مرا دید . بِر و بِر نگاهم می کرد. لابد فکر می کرد من حالم خراب است.تا چند متر که از من دور شده بود هم به این کار بچگانه ام با تعجب نگاه می کرد.یک باره به خودم می آیم.لبخند را فراموش می کنم.حالا ناخودآگاه دوست داری یک گوشه ای کز کنی و به افسرده شدن مردمی که امید ندارند زُل بزنی.برای همین زمان به سرعت از دستم در می رود.بعضی وقتها خنده ام می گیرد به ژست کسانی که ساعت مچی سنگینِ روی دستشان را که دیشب توی جشن تولد کادو گرفته اند را به رُخ ات می کشند. پیش خودم می گویم : برای این آدم حساسیت به گذر لحظه های زندگی چقدر برایش مهم است؟ اما فکر می کنم بهترین کار این است که بروم و یک بار دیگر خودم را توی آئینه نگاه کنم.شاید هم من اشتباه بکنم و همه آنها کارشان را درست انجام می دهند.
خوب توی آئینه دقیق می شوم .خودم را دو تا می بینم.گاهی خودم را می بینم وگاهی هم خودم را مادرم می بینم.تلاقی تصاویر دو نسل که هر روز فاصله شان از هم بیشتر شده است.تنها رشته ای که باقی مانده عاطفه ای است که با وظیفه ام قاطی شده است.بخصوص حالا در روزهائی که «کرونا» مرا گیج و منگ نموده است تا چگونه با قرنطینه خودم کنار بیایم و چگونه با قرنطینه مادرم!
– مادر!… ماسک ات را بزن!
دوباره توی آئینه به مادرم نگاه می کنم که روز به روز قَدش کوتاه تر می شود و هیکل اش کوچکتر!
تقریبا هر روز تلفنی با مادرم حرف می زنم و هر وقت مجالی شد می روم سری به او و پدرم می زنم.
حالا دنیای مادرم در خانه خلاصه شده است. کمتر بیرون می رود با یک رادیوی دو موج کوچک قدیمی که همیشه باز است و مدام با مادرم حرف می زند.
گاهی هم برای مادرم ترانه و سرود هم می گذارد.تا زمانی که او خواب برود صدای نازک و آرام رادیو در تاریکی و بالای سر مادرم هنوز به گوش می رسد.رادیوی کوچک مادرم برای او کلاس هم می گذارد ؛ از روانشناسی تا سیاست و تاریخ و جغرافیا.اخبار مادرم از دنیا به روز است .در خانه مادری معمولا تلویزیون خاموش است اما صدای گوینده آشنایی که توی گوش مادرم می خواند برای او مانوس است.
اغلب منتظر صدای زنگ در خانه است تا بلکه یکی از بچه ها و نوه هایش سر برسند.زندگی برای او در همین دقایق پرشور می شود و هیجان وجودش را سرشار می کند. وقتی پشت خط با او حرف می زنی و از او سوال کنی ؛چیزی نیاز داری ؟می گوید؛همه چیز هست!
اما دوست دارد هر موضوعی را با جزئیات برایت بگوید و یا بشنود.وقتی در بیان درخواستی بسرعت بگویی:«چشم!» در می یابد که حوصله ات سر رفته است و وقتی با جزئیات گوش دادی یعنی از تَه دل می خواهی درخواستش را اجابت کنی.
همه درخواست مادرم در یک چیز خلاصه می شود:«بیا سری بزن!» بعد هم گوش شنوایی داشته باشی تا از دنیایش برایت بگوید …از گذشته‌!
حالا دوباره خودم را توی آئینه می بینم.دستم را به سر می کشم و مشتی از موهای سفیدم که از زیر رنگ مو در رفته اند را خوب نگاه می کنم.در یک لحظه فکر می کنم که صدای رادیوی کوچک مادرم را می شنوم که آخرین آمار مبتلایان به «کرونا» را خبر می دهد.مادرم شش دُنگ حواسش را به خبر داده است اما هیچ نمی گوید.دوباره توی آئینه زُل می زنم. مادرم در تَه آن پیداست. به آرامی می نشیند روی چهارپایه و مهر را می بوسد و آماده نماز می شود.
برای مادرم گذشته معنا ندارد.گذشته برای او حالاست.وقایع آنقدر تکراری هستند که گویی هنوز هم همه چیز تازه اتفاق افتاده است.از مرده ها طوری حرف می زند مثل اینکه هیچ کدام نمرده اند.همه شان توی قرنطینه اش محصور شده اند.دنیایی که دیگر هیچ کس نمی تواند آن را عوض کند.هر تغییر و جابجایی در اشیا و اجسام خانه دادش را در می آورد.اخلاقش بهم می ریزد و غُرغُرش بلند می شود.همه چیز باید سر جایشان باشند.جایی که سالها بوده اند، بی هیچ تکانی!
دیگر زمان برای مادرم در گذشته متوقف شده است.میان خاطراتش و انتظار شنیدن فقط یک صدای زنگ در خانه تا بلکه یکی از بچه هایش از راه برسد و قرنطینه اش را بهم بزند!
اهواز-۱۴ مرداد ماه ۱۳۹۹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *